عنصری | کتیرو



شهریار دادگستر خسرو مالک رقاب

آنکه دریا هست پیش دست احسانش سراب

آسمان جود گشت و جود ماه آسمان

آفتاب ملک گشت و ملک چرخ آفتاب

بنگر اکنون با خداوند جهان شاه زمین

هر سری اندر خراسان زی بتی دارد شتاب

تا شتابان زی خراسان آمد از سوی عراق

چون فزاید بندگانرا قدر ملک و جاه و آب

چون برآرد کاخهای نیکخواهان را بچرخ

چون کند کاشانه های بدسگالان را خراب

بدسگالان ناصواب اندیشه ها کردند ، گفت

دست کی یابد بره اندیشه های ناصواب

ناصواب بدسگالان سوی ایشان بازگشت

باز آن گردد که بر گردون براندازد تراب

این شه از فرمان ایزد بر نتابد ساعتی

شاد باش ای شاه وز فرمان ایزد بر متاب

تا فرسند هر زمانی همچنین نزدیک تو

بدره های پر زر و صندوقهای پر ثیاب

کوه جسمانی کز ایشان کندرو باشد سپهر

باد پایانی کز ایشان باز پس ماند عقاب

باد پایانند و هر یک اندرون سیم خام

کوه جسمانند و هر یک رفته اندر زرّ ناب

هرچه خواهی بایدت ایزد چنان کش داد باز (؟)

بد ره ها و تختها و زنده پیلان و دواب

ای ملک مسعود بن محمود کز شمشیر تو

عالمی پر گفتگویست و جهانی پر عتاب

یاد شمشیرت بترکستان گذر کرد و ببرد

از دل خاقان درنگ و از دو چشم بال خواب

تا چهل من گر ز تو دیدند گردان روز جنگ

دستها شد بی عنان و پایها شد بی رکاب

در یمینهاشان بجای نیزه ها بینم غطا

بر کتفهاشان بجای درعها بینم جراب

همچو دست درّ بارانت سحاب رحمتست

زانکه بر هر کس ببارد ، وین بود فعل سحاب

تا سفرهای تو دیدند ای ملک هم در نبرد

از سفرهای سکندر کس نگفت و شیخ و شاب

آنچه اندر جنگ سر جاهان تو کردی خسروا

بیشک از خسرو نیامد بر سر افراسیاب

و آنچه اندر طارم آمد از سر شمشیر تو

گر نویسی خود مر آنرا کشوری باید کتاب

چون ز روز رزم سر جاهان بیندیشد همی

وان خروش کرّه نای و بانگ فتح یاب

برده هامون را ز نعل باد پایانت هلال

روی گردان را ز گرد جنگجویانت رقاب

خسروا ! شاها ! ز قلب لشکر اندر ناگهان

حمله بردی سوی آن لشکر که بد بیش از حساب

هر گروهی را شرابی دادی از تیغت کزان

هوش با ایشان نیاید تا بم زان شراب

هر گروهی را که پیچیدی بخام گاو حلق

حلقه اندر حلقشان کردی چو در حلق کلاب

ای جهانداری که گر بر آب و آتش بگذری

از دل آب آتش آری ، از میان آتش آب

فرّخت باد و خجسته باد شاهنشاهیی

کز جهان میراث تست این ملک و تاج جدّ و باب

تا بود عشاق را دیدار معشوقان نیاز

تا بود معشوق را با عاشق بیدل عتاب

همچنین بادی بملک اندر بکام دل مصیب

دشمنان و بدسگالان توای خسرو مصاب


عنصری | کتیرو

گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب

گفتا که بهر تاب تو دارم چنین بتاب

گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف

گفتا که مشک ناب ندارد قرار و تاب

گفتم که تاب دارد بس با رخ تو زلف

گفتا که دود دارد با تفّ خویش تاب

گفتم چو مشک گشت دو زلفت برنگ و بوی

گفتا که رنگ و بوی ازو برده مشک ناب

گفتم که منخسف شده طرف مهت ز جعد

گفتا خسوف نیست ، مه از غالیه نقاب

گفتم به لاله و گل ، روی تو داد رنگ

گفتا دهد بلاله و گل رنگ ماهتاب

گفتم چرا ستاند ماه از رخ تو نور

گفتا که ماه نور ستاند ز آفتاب

گفتم که از حجاب نیاری رخت برون

گفتا که ماه پر شود ار شرم در حجاب

گفتم مصیب عشق توام وز تو بی نصیب

گفتا که بی نصیب ز تهمت بود مصاب

گفتم که چون بتاب کمانم ز عشق تو

گفتا کمان شد آری دعد از پی رباب

گفتم دلم بسوزد وز دیده خون چکد

گفتا که تا نسوزد گل کی دهد گلاب

گفتم سحاب وار ببارم ز دیده خون

گفتا عجب نباشد باریدن از سحاب

گفتم که دودم از دل و ابرم ز چشم خاست

گفتا که دود از آتش خیزد بخار از آب

گفتم چرا ببردی خواب از دو چشم من

گفتا بدان سبب که نبینی مرا بخواب

گفتم بخواب یا بی با ناله همرهی

گفتا که خواب بهتر با نالۀ رباب

گفتم که از دلم بنشان تو شرار غم

گفتا شرار غم که نشاند بجز شراب

گفتم خورم شراب چگویی صواب هست

گفتا ثنای دولت سلطان خوری صواب

گفتم بیمن دولت آن سید ملوک

گفتا به فر دولت آن مالک الرقاب

گفتم شه معظم سلطان نامجوی

گفتا امیر سید محمود کامیاب


عنصری | کتیرو

هر سؤالی کز آن لب سیراب

دوش کردم همه بداد جواب

گفتمش جز شبت نشاید دید

گفت پیدا بشب بود مهتاب

گفتم از تو که برده دارد مهر

گفت از تو که برده دارد خواب

گفتم از شب خضاب روز مکن

گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب

گفتم از تاب زلف تو تابم

گفت ار او تافته شود تو متاب

گفتم آن لاله در خضاب شب است

گفت در عشق او شوی تو مصاب

گفتم آن زلف سخت خوشبویست

گفت ز آنرو که هست عنبر ناب

گفتم آتش بر آن رخت که فروخت

گفت آن کو دل تو کرد کباب

گفتم از حاجبت بتابم روی

گفت کس روی تابد از محراب

گفتم اندر عذاب عشق توام

گفت عاشق بلی بود بعذاب

گفتم از چیست روی راحت من

گفت در خدمت امیر شتاب

گفتم از خدمتش مرا خیرست

گفت ازو جز بخیر نیست مآب

گفتم آن میر نصر ناصر دین

گفت آن مالک ملوک رقاب

گفتم او را کفایت و ادبست

گفت کافی بدو شده آداب

گفتم او را بفضل نسبت هست

گفت فاضل ازو شدست انساب

گفتم ارزاق را کفش سبب است

گفت واقف شدست بر اسباب

گفتم آثار او چه کرد به آز

گفت بر کند آز را انیاب

گفتم آگاهی از فضایل او

گفتم بیرون شد از حد و ز حساب

گفتم از وی بحرب ، کیست رسول

گفت نزدیک تیغ و دور نشاب

گفتم او را زمانه بایسته است

گفت بایسته تر ز عمر و شباب

گفتم او را درست که شناسد

گفت اشناسدش طعان و ضراب

گفتم اندر جهان چنو دیدی

گفت نی هم نخوانده ام بکتاب

گفتم اندر کفش چه گوئی تو

گفت دریا بجای او چو سراب

گفتم ار لفظ سائلان شنود

گفت پاسخ دهد بزرّ و ثیاب

گفتم از خدمتش جزا چه برم

گفت ازو زرّ و از خدای ثواب

گفتم آزاده را بنزدش چیست

گفت جاه و جلالت و ایجاب

گفتم او را سحاب شاید خواند

گفت شاگرد کف اوست سحاب

گفتم از تیر او چه دانی گفت

گفت همتای صاعقه است و شهاب

گفتم آتش رسد بهیبت او

گفت گنجشک چون رسد بعقاب

گفتم آنرا که بد کند چه کند

گفت شمشیر او بس است عذاب

گفتم آن تیغ چیست ، دشمن چه

گفت آن آتش است و این سیماب

گفتم از حکم او برون جاییست

گفت اگر هست ضایع است و خراب

گفتم اعدای او دروغ زنند

گفت همچون مسیلمه کذاب

گفتم اعجاب دین و ملک بیکی است

گفت هر دو بدو کنند اعجاب

گفتم از جود او عنا بر کیست

گفت بر جامه باف و بر ضرّاب

گفتم آنچ از همه شریفترست

گفت دادستش ایزد وهّاب

گفتم ار آفرینش بنویسند

گفت مشکین شوند خطّ و کتاب

گفتم آزاده گوهری وقف است

گفت آری ز نسل و از ارباب

گفتم این اورمزد خردادست

گفت وقت نشاط با اصحاب

گفتم او ملک را کجا دارد

گفت زیر نگین و زیر رکاب

گفتم او همچو باد میگذرد

گفت در مدح زودش اندر یاب

گفتم آفاق را بدو ندهم

گفت خود کس خطا دهد بصواب

گفتم از مدح او نیاسایم

گفت چونین کنند اولوالباب

گفتم او را چه خواهم از ایزد

گفت عمر دراز و دولت شاب


عنصری | کتیرو

چنان باشد بر او عاشق جمالا

که خوبی را ازو گیرد مثالا

اگر خالی شد از شخصش کنارم

خیالش کرد شخصم را خیالا

بدی را از که رنج آید که خوبان

بیارامند در ظلّ ظلالا

من از بس حیلت چشمش ، بدانم

که نرگس را چه در دست احتیالا

دل من دایره گشت ای شگفتی

مر او را نقطه آن دلبند خالا

دلا گشت از فراق سر و سیمین

تن سروت شد از ناله چو نالا

اگر چه من ز عشقش رنجه گشتم

خوشا رنجا که نفزاید ملالا

خیانت را ز زلفش اعوجاجست

امانت را ز قهرش اعتدالا

اگر زلفش برد آرام جانم

که بردار زلف او آرام حالا

چرا از یار بد عشرت سگالی

ز مدح شاه نیک اختر سگالا

سپهبد میر نصر ناصر الدین

که رسمش پادشاهی را کمالا

همه گفتار او فصل الخطابست

همه کردار او سحر حلالا

نه در گیتی مقالش را مقام است

نه در فکرت مقامش را مقالا

همه دانش بلفظش بر عیانست

همه صورت بجودش بر عیالا

بنظم مدح او بر طبع شاعر

سخن گیرد بمعنی بر دلالا

ز شرح جود شکرش بس نماندست

که جان بر جانور گردد و بالا

بپای همت او بر نساید

اگر فکرت بر آرد پرّ و بالا

منال از بینوایی کز نوالش

نماند هیچ دانا بی نوالا

زهی کفّش که از درویش بر مال

بسی عاشق تر آمد بر منالا

ز بس بر صورت بدخواه رفتن

مر اسبش را بصورت شد نعالا

چه با آتش گرفتن بند کشتی

چه با شمشیر او کردن جدالا

بتیغ آنگه سر گردنکشان را

هی زد تا بیاسود از قتالا

ز تیرش گر مخالف دیده جوید

بچشم اندر بیابد چون نصالا

بداند حد فضلش را کسی کو

بسنجد کوه و بشمارد رمالا

چو سایل دید چونان شاد گردد

که گویی عاشقستی بر سؤالا

فلک باشد بجای کامرانی

زمین گردد بوقت احتمالا

بحلمش گر جبل نسبت نکردی

جواهر نیستی اندر جبالا

بر آثارش بقا را اعتمادست

بر انگشتش سخا را اتکالا

جهان را خدمتش آب زلالست

کرا چاره بود ز آب زلالا

ستوده صد طمع باشد بجودش

طمع مالیده و مالیده مالا

در آن دوده که با او جنگ جویند

نسارا فضل آید بر رجالا

نزول مرگ باشد بر معادی

سر شمشیر او روز نزالا

بنبرده مرکبش ، چون تیز گردد

بشاگردی رود باد شمالا

سلیمان باد را گر بسته کردی

بزیر تخت وقت ارتحالا

امیر اندر سفر هم بسته کرده

سر باد وزان اندر دوالا

فراوان قاصد جودش که برجای

فرو ماند از رحیل از بس رحالا

نشاید بود کز خاک آتش آید

نشاید بودن او را کس همالا

نگنجد زرّ او اندر زمانه

کجا گنجد صواب اندر محالا

همی تا عاشقان جوینده باشند

بهر وقتی ز معشوقان وصالا

همی تا مر کواکب را بباشد

بیکدیگر مزاج و اتصالا

بقا بادش ز پیروزی و شادی

نهاده پای بر عزّ و جلالا

بدل بیغم بدولت بی نهایت

بتن بی بد بنعمت بی زوالا

مبارک باد عید و همچو عیدش

مبارک روزگار و ماه و سالا

گر ارزان بود فضلش اندر آفاق

نماند آنچه فکرت را محالا


عنصری | کتیرو

دل مرا عجب آید همی ز کار هوا

که مشکبوی سلب شد ز مشکبوی صبا

ز رنگ و بوی همی دانم و ندانم از آنک

چنین هوا ز صبا گشت یا صبا ز هوا

درخت اگر علم پرنیان گشاد رواست

که خاک باز کشیدست مفرش دیبا

بنور و ظلمت ماند زمین و ابر همی

بدرّ و مینا ماند سرشک ابر و گیا

فریفته است زمین ابر تیره را که ازو

همی ستاند درّ و همی دهد مینا

بزیر گوهر الوان و زیر نقش بدیع

نهفته گشت در ازای عالم و پهنا

اگر چه گوهر و نقش جهان فراوانست

همه صناعت ابرست و دست برد صبا

چه فایده ست ز نقش بهار و پیکر او

که از هواش جمالست و از بخار نوا

اگر هواش بدین روزگار تازه کند

بروزگار خزان هم هوا کندش هبا

بهار نعت خداوند خسرو عجم است

که بوستان شد ازو طبع و خاطر شعرا

بهار معنی رنگ و بهار حکمت بوی

بهار عقل ثبات و بهار کوه بقا

بلی بدین صفت و جایگاه و مرتبت است

مدیح شاه جهان شهریار بی همتا

یمین دولت مجد و امین ملت صدق

امیر غازی ، محمود ، سیّدالامرا

از آفتاب جهان مردمیش پیدا تر

از آنکه در همه احوال در خلا و ملا

بود پدید شب و روز مردمیش همی

بشب ز دیده بود آفتاب نا پیدا

چهار وقتش پیشه چهار کار بود

کسی ندید و نبیندش از بن چهار جدا

بوقت قدرت رحم و بوقت زلت عفو

بوقت تنگی رادی بوقت عهد وفا

اگر چه جود و سخاوت ز قدر بر فلکند

فرود سایۀ انگشت اوست جود و سخا

مدیح بازوی او کن که پیش بازوی او

قوی ترین کس باشد ز جملۀ ضعفا

خدا دادش هرچ آن سزا و درخور اوست

مثل زنند که در خور بود سزا بسزا

شناخته است که منّت خدایراست همی

بخلق بر ننعد منّت او ز بهر عطا

بعزم کردن او کارهای خرد و بزرگ

چنان برآید گویی که عزم اوست قضا

رضا دهند بامرش ملوک ، وین نه عجب

بدو شوند بزرگ ار بدو دهند رضا

سما چو بنگری اندر میان همت اوست

اگرچه پیکر او هست در میان سما

مبارزان را شمشیر او طلسمی شد

که سوی او نبودشان مگر که پشت و قفا

بزرگواری و آزادگی و نیکی را

زهر که یاد کنی مقطع است ازو مبدا

گرش بتانی دیدن همه جهانست او

برین سخن هنر و فضل او بس است گوا

کس از خدای ندارد عجب اگر دارد

همه جهانرا اندر تنی همی تنها

صلاح دین را امروز نیّت و فکرش

ز دی به است و ز امروز به بود فردا

بنام ایزد چو نان شدست هیبت او

که نیست کس را کردن خلاف او یارا

بهای او نه بملک است نی معاذ الله

که ملک را ببزرگی و نام اوست بها

گهر بدست کسی کو نه اهل آن باشد

چو آبگینه بود بی بها و پست نما

خدایگانا هر جا که در جهان ملکی است

بطاعت تو گراید همی بخوف و رجا

تو رنجه از پی دینی نه از پی دنیا

ز بهر آنکه نیرزد برنج تو دنیا

چو کم ز قدر تو باشد جهان و نعمت او

بکم ز قدر تو چوت تهنیت کنیم ترا

بآفرین و دعایی مگر بسنده کنیم

بدست بنده چه باشد جز آفرین و دعا


عنصری | کتیرو

آخرین جستجو ها

اینجا همه چی هست فلزیاب افشار کویر دانلود فروشگاه اینترنتی دستگاه بسته بندی صنایع ماشین سازی مسائلی اصفهان architectdes هشتاد و پنج - تبادل لینک رایگان آشپزباشی majalenama صبا فیلم